فناوری برای فناوری

فناوری برای فناوری

با آرزوی گسترش انفورماتیک
فناوری برای فناوری

فناوری برای فناوری

با آرزوی گسترش انفورماتیک

40 روزعجیب

 قسمت اول :هنوز عکس نذاشتم

سلام  

جای همه عزیزان خالی پیاده روی اربعین تو کربلا  

جریان ازین قرار شد 

قبل محرم چنتا از دوستان گفتند بیاین تو این حماسه نقش بیشتری داشته باشیم و بتونیم این حماسه را معرفی کنیم  

از خوبیهاش گرفته تا مثلا خطراتش  

دیگه همه عزمشونو جزم کردند و هرکی یه گوشه کار و گرفت ...

از اونجا هم که ما تنبلیم تبلیغاتشو بعهده گرفتیم که در اصل خیلی هم جواب داد  (از قدیم میگن ادم تنبل فکر40 تا وزیرو داره..حکایت ماست) 

تا قبل اربعین تبلیغات کردیم و مردم حی علاقه نشون دادند و خواستند که ببریمشون  

انگاری خود بخود داشتیم میرفتیم بسوی کاروان بردن  

توجلست حی تاکید میکردیم که وظیف تبلیغات است نه کاروان داری  

اما انگار دستور از ماورای این داستانا اتفاق میافتاد  

و افراد از نهاد های و مراکز مختلف میامدند و اماده خدمات رسانی می شدند  

حتا تا سفارت عراق 

اول گفتند شما رئیس این ماجرا بشو  

انگاری توکل و توسلمونو از دست دادیم و نفهمیدیم و یادمون رفت چه کسی این برنامه را مدیریت میکند 

و گفتم نه کار شما برنامه ریزی نداره و باید طبق اصولی پیش بره و بعدا باید پاسخگو باشیم  

بهرحال قبول نکردم  

چند همایش گذاشتیم  

و روز بروز به ثبت نام ها اضافه شد 

تاتعداد به 600 رسید شد 800 بعد 1000 

گفتیم ما که تا الان کاروان نبردیم حالا اینهمه را چطور ببریم   

چند نفرم در کار کوتاهی میکردند و هماهنگی ها روز به روز عقب میافتاد 

حتا تا ویزا گرفتن به تعویق افتاد  

حتا اتوبوس هم جهت انتقال تا مرز نبود  

و وعده هایی که دادند عملی نشد 

مدیر برنامه ترسیده بود و حتا نمیتونست بخوابه  

تا اونجا پیشرفت که بگه لغوش کنیم بهتره تا نتونیم ببریمشون 

حال ما در این احوال بودیم که مردم میامدند ملتمسانه که ما را هم ببریم  

فقط تجسم کنید 

حی روز بروز به ثبت نام ها اضافه شد 

تا جایی که از شهرستانها هم  علاقمند بودند با ما بیایند  

از جمله یزد  ورامین کرج تبریز مشهد  و... 

سیکل کارها روز بروز از هم گسیخته میشد  

و حی میامدند و میگفتند چه کنیم  ؟؟ 

چند تن از دوستام گفتند معلومه کار اینها به ثمر نمیرسه بیا با ماشین بریم ... 

راستش منم مطمئن شدم گفتم من بهرحال میخام برم  

تو این مدت به اینا کمک میکنم بعد با ماشین ب دوستام میرم  

پدرمم گفت منم میام ...حال داستان فرق کرد  

وقتی این ولبشو دیدم  

فهمیدم صاحب اینکار میخوادچیزی بگه  

و تو جلسه اینو عنوان کردم که امام حسین ع میخواد بگه این حماسه در حد و اندازه شما نیست اگر من حسین رهبرش نباشم  

بخاطر همین با خیالی اسوده کمک میکردیمو  

تا جایی که بخاطر این کاروان قطار فوق العاده به ریل اضافه شد اونم از نوعه اتوبوسی که برای فواصل کوتاه بود نه برای حداکثر15 ساعت تا شلمچه 

مانی فست ها جور نشد به مشکل خورد  

بچه ها گفتند نمیتونیم ببریمشون ..گفتم هنوز نفهمیدید امام حسین ع میخاد ببره ..منو تو چیکاره ایم  

ما فقط باید سوار قطارشون کنیم  

جالب اینجا بود که قبل از این چند نفر و فرستادیم تا برن کربلا جا ببینند اونام دفعه اولشون بود و حواسشون رفته بود به زیارت  

بهر حال گفتند هرکی نتونه سوار قطار بشه جا خواهد ماند  

ماهم بسرعت سوار شدیمو 

تا جایی که ما بین کوپه ها هم نفرنشست  

انقدر در مسیر توقف داشتیم که مدت زمان به 22 ساعت بطول انجامید.این حماسه تا جایی تحقق یافت که مساجد ما بین راه گنجایش اینهمه زائر جهت ادای نماز را نداشت و همه ایستگاه ها از جمله زئیس قطار گفت ما 4 دقیقه توقف داریم  

با این حجمه به 20 دقیقه توقف  رسیدیم که ما به 40 دقیقه هم رسیدیم  

درین سرما و عدم وجود تخت برای خوابیدن  

خلاقیت مردم متبلور شد و با حالات مختلف سعی کردند بخوابند  

========================= 

که نرمال ترین حالت خوابیدن کف قطار بود  

من رو صندلی خوابم نمیبرد 

رفتم ببینم دوستانم در بین کوپه چطور خوابیدند  

که دیدم از سرما چومباتمه زدند و بیدارند و چشاشونو بستند که شاید خوابشون ببره  

گفتم پاشید بریم وسط راهرو بخوابیم  

گفتند نه مردم میخان رد بشن  ..بریم ته قطار   

انقدر مردم کف قطار خوابیدند که مثل میدون مین شده بود (چونکه اگر پامونو رو دستو بالشون میذاشتیم جیغش هوا میرفت و اونا هم که خواب بودند داد و قال میکردند)  

تاجایی شد که بچه ها میگفتند ورزیده تری برو ببین جای پا پیدا کن که ما که چاقیم بیخطر بیایم   

البته گفتم خودتونید احیانا 

اما مجبورا رفتیم جلو تا 180 هم زدیم تابتونیم از 4 نفررد بشیم  

رسیدیم ته قطار نگهبان گفت نمیشه برگردید  

روز از نو روزی از نو 

7تا کوپه رد کردیم گفتم حرف منو گوش بدید  همین تو راه رو بخوابیم  

ایناهم ناچارا پذیرفتنوپرده قطارو بازکردیم و تو راهرو کف خوابیدیم  

از بس که خوش شانسیم رئیس قطار جهت بازدید اومد و مارو دید اما چیزی نگفت ماهم خودمونو بخواب زدیم  

یکساعتی خواب ناز بودیم که قطار ایستاد... 

چون همه فقط چشاشون تعمدا بسته بود و بیکار بودند و یه خانومه سوالی گفت اذانه؟  

که یه پیرمرده گفت اذانه ...همه مردم پاشدند  

هرچی ما گفتیم نه بابا هنوز مونده ...مردم گفتند اقا پاشید مردم رد بشن  

حالا ما 3تا عین بچه ای از گهواره بزور کشوندنشون بیرون بلند شدیم حی دلیل مدرک میاریم که اینجا سکو نداره مردم گوش نمیدند .. 

تا یه مهماندارو دیدیم گفتیم نمازه؟ 

گفت نه یه ساعت مونده  

دوتا لعنت به ادم مردم ازار فرستادند و دوباره خواستیم بخوابیم که نشد که نشد ...خوابه مثل عقاب از سرمون پرید  

اما حسرت اون یه ساعت خواب شیرین و هنوز تو ذهنمونه  

بهرحال صبح شد و تو سرما رفتیم نماز  

از روش خلاقانه امام ره(نصف استکان اب) برا وضو استفاده کردم سریع رفتیم نماز جماعت و خوندیمو بعدشم سرویس بهداشتی خلوت شد رفتیم یه اب به سر و صورت زدیم و راهی شدیم  

دیگه نشد که نشد بخوابیم  

تا صبح همو نگاه میکردیمو حسرت 1ساعت خواب و میخوردیم  

بعد توهمین احوال مردم اومدند اعتراض که چرا دیرشده چرا فلانه  

گفتیم احیانا داریم میریم اربعین کمی سختی بد نیست  

تازه مقصر ما نیستیم راه آهنه  

حالا مدیر برنامه ها اومد به ما گفت هنوز ویزاها صادر نشده  

چیزی که من خودم دیدم این بود که همه چی بسبک شیرتوشیر داشت انجام میشد عکسهارو جای اسامی مختلف میزدند که بره صادر شه  

فقط تاکید میکردم حداقل مواظب باشید زن و مردش قاطی نشه که خیلی تابلوئه  

انقدر ولبشو بود برا من دوتا ویزا صادر کردند  برایکی 4تا برا دونفر هیچی  

گفتم چقدر بدهی بالا بیاریم خدا عالمه  

غروب رسیدیم گفتیم بخوابید  تا صبح  

وای کلی تو اون شلوغی راهنمایی کردم موکبا برن 

دیگه صدام در نمیومد   

بچه ها گفتند بریم یه چیزی گیربیاریم  

ازین فرصت برای تشخیص صاحب اصلی کاروان استفاده کردم و گفتم اونی که مارو اورده خودشم غذامونو میده 

همینم شد 

اونور جاده که هیچ موکبی نبود و بقولی خاک خالی بود  وایساده بودم  

یکی از فرمانده های جنگ اومد بهم گفت غذاخوردی گفتم نه .. گفت یه خانم خوزستانی این گوشه نشسته نذر داره  

الله اکبر 

 دلتون نخواد 

رفت یه سطل ماست 2لیتری لوبیاپلوی جنوبی خوشمزه ها ..با هادداگ داغ با انواع سس و سالاد برام اورد که وایسادم تا بچه ها بیان  

بچه ها که دست از پا دراز تر بجز چنتا نون و خرما و اش خودشونو سیرکردند وقتی دیدند اینهمه غذارو مات گفتند از کجا اوردی گفتم آقا خودش داده  

باید بنده با کلاس ارباب باشی  

خدا شاهده این غذا 5نفرو سیر کرد بازم نصف سطل مونده بود  

مایی که غذا درست و حسابی نخورده بودیم  

رفیقم گفت خداییش حال کردم با این طرز فکرت ...گفتم اخه قبلا تجربشو داشتم که خود اقا برام غذا فرستاده  

بگذریم گفتند بیاین فلان موکب  

مردم و زا براه کردند و منم حسابی عصبانی شدم و زنگ زدم کلی شکایت کردم  

از طرفیم حال راه رفتن نداشتم  

یه پراید  جلوم ترمز زد سوارشدیم رسوند در موکب  

رفتیم دیدیم وایسادن برا پتو  

هیچ جاییم نیست  

گفتم انکه نان داد جا هم میده  

چون از قبل فکر سرما و بارندگی و کردم ...دیدم بهترین وسیله بادگیره که نقش کیسه خوابم داره  

همونطوری دراز به دراز خوابم برد  

تا رفتم تجدید قوا کنم و یه اب بخورم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد