ویرایش 94-4-24
سلامالقصه...
رفتم خونه شهید دزفولی ...
مادر پیرش میگفت ...پسرش خیلی مهربان بوده و تو دار...
گفتم جریان کشته شدنش چه بود ...
گفت: توسط منافقین ترورشد
گفتم :چرا
گفت : آخر منافقین و ارشاد میکرد.. .
گفتم :ارشاد !!!
گفت: اره دلش براشون میسوخت ..
گفتم: تهدید نشد؟
گفت : چندین بار
گفتم : شما بهش نگفتید ؟
گفت : به من نمیگفت
گفتم : از کجا فهمیدی؟
گفت : بعد شهادتش بهم گفتند از اعترافات قاتلش
گفتم ماجرا چبود؟
گفت : بعد از اینکه یک خانومی و با راهنماییش از منافقین جداشد...منافقین براش نامه تهدید فرستادند .. اما انگار نه انگار تهدید به مرگ شده
آخر روزی که از جبهه برگشت ...تو خیابان امیر آباد ترور شد
گفتم اون که چیزی نمیگفت از کجا فهمیدید برای نجات منافقین اغفال شده بود؟؟
گفت : بعد شهادتش مادر دختره که از منافقین خارج شد آدرس مارو به هر سختی (حساس)یافت و اومد پیشم
و گریه کنان گفت دخترم و پسر شما نجات داد والا معلوم نبود چه بسرش خواهد آمد
گفتم درس هم خوند ...
گفت سال اول دانشگاه تهران بود
بعدم رفت کمیته و بعد...
گفتم:قاتلشو دیدی
گفت:نخواستم ببینم
گفتم : چرا
گفت : ترسیدم بدوبیراه بگم اجرم ضایع بشه....
!!!
گفتم نقل که شهیدا زندند اعتقاد داری ؟
گفت بله
گفتم چطور؟
گفت نمیدونم چطور بگم
پیش خودم گفتم: باید بفهمم
گفتم : تاحالا شده خواسته ای درد و دلی یا برای حل مشکلی ازش بخوای کمکت کنه؟
گفت: اره زیاد
گفتم:تاحالا شده مشکلت حل نشده باشه؟
گفت: نه اصلا
گفتم : مالی؟
گفت: اونکه مهم نیستش
گفتم : مادر حال که شهید دادی چه خواسته ای داری ..؟
گفت : پسرندادم که طلب داشته باشم ...
گفتم :باشه ولی حالا از مسئولین چه خواسته ای داری ؟
گفت : فقط بداد معیشت مردم باشند و بداد مردم برسند ... برا خودم هیچی نمیخام..."هرچی مال دنیاست تو دنیا خواهد موند"
خیلی مهربان بود پدرش و برادرش مجتهد بودند ..اما بااین وجود وضعیت معیشتی سختی داشتند
حتا میگفت ما خیلی از شبها شام نداشتیم
گفتم :شکوه نمیکردید ؟
گفت : نه ...چون میدانستیم پدرمان در کسب پول حلال خیلی ملاحظه دارند
گفتم پدرتون از مردم پول قرض نمیگرفت ..؟
گفت اصلا چون خیلی محتاط بود و میترسید با اشتباه سهوا کسی پول شبهه دار وارد زندگیشون بشه
میگفت : عروسم حی پیگیر کار منه ...منم از رویش خجالت میکشم
حالا بماند در همون زمان چندبار تلفن زنگ خورد و دختران و عروسهایش سراغ و احوالپرسی میکردند
چنتا عکس گرفتم و خاستم راهی بشم ..که مادر سعی کرد بواسطه عساش بلند بشه و بدرقم کنه ..
گفتم :تورو خدا خجالتم ندید...
خیلی معذرت خواهی کرد که نمیتونه بیاد بدرقم و مارا به خداسپرد
خداحافظ و نگهدار همه مادران وطنم باشد