بورسیه شد
سلامخیلی جالبه درزمان قبل انقلابو تا دهه پیش رشته مهندسی خیلی بیشتر از رشته های پزشکی مورد استقبال و ارزش بود...
امیربختیاری هم ازین قاعده مستثنا نبود
باوجود هوش سرشارش رشته برق را انتخاب ودرهنرستان عصرانقلاب درخیابان شریعتی میدان مینا تحصیل نمودو شکوفاشد
.
تاجایی که درخانه رادیو ساخت
و
بدلیل قطعی مکرر برق ..طرحی را ارائه داده بود که میتوانست برق محل خود راتثبیت کند
و
جالب اینجاست
حوزه علمی قم این طرح را تایید و آماده حمایت جهت اجرای آن بود
اما
پس ازسپری شدن کلاس ششم در دهه شصت..برای او درخواست بورسیه آمد
بله
درخواست بورسیه (دعوت به ادامه تحصیل درخارج!!!! )
امـــــــــــــــــــــــــــــــــا
او درهمان وحله اول نپذیرفت!!!!
پدرش
این موضوع را با رییس شرکتش درمیان گذاشت
مدیرگفت:
اینکاررانکنیدا..بچرو چون باهوشه میبرندو از هوش خوبش بهرمند میشوندو دیگرانجا خواهدماند و باتربیت آنهاتغییر میکند
جالبه که ان وقت اعتلای کشور برای همه مهمتر بود
و
جالب اینجاست امیر از کجا متوجه شد!!!
چون چو علاقه به جبهه زیاد بود وخصوصا درهنرستان
مدیر هنرستان به پدرش گفت: "این پسر از هوش بالایی برخوردار است..نگذار به جبهه رود حیف است آینده مملکت بیشتر نیازدارد"
از این رو...
پدرش بارفتن وی به جبهه مخالفت مینمودو حتا به قهر ازخانه بیرون رفت
اما
چون میدانست امیر انتخابش را نموده و حتما میرود
برگشت تا از دیدن امیر بی بهره نماند
مادرش گفت خب تکلیفی برتو واجب نیس پسرم
که امیرگفت مادر
من شهید خواهم شد
دایی حسین و5 نفر دیگررانام برد که شهیدخواهندشد...
مادر وی گفت دقیقا همینطورشد تک تک نامبرده ها شهید شدند
پدرش گفت حتا من بوکان رفتم جهت سرکشی..
حال بماند که منافقی درسپاه ورودکرده بود وفرمانده شده بود...
و
در منطقه پاکسازی شده... برای آزارو کشتن بسیجی ها را به کمین میفرستاد تا یخ بزنند
پدرامیرگفت
موقع پست امیرشد
دوستش گفت توکه مهمان داری من جای تو میروم..
امیرگفت:نخیرم زرنگی ..بمونم که تو بری شهید بشی ..نوبت خودمه(واقعا شهادت چیه)
بعد که برگشت
باپدر رفتند شام بگیرند
پدر را جلوتر درصف راهی نمود
پدر وقتی پیاله به این کوچکی را دید
گفت:
"با این یه ذره سیر میشوید؟
امیرگفت:بابا ایمانتوقوی ترکن...بعد میبینی سیرمیشوی وکلی باقی میماند
پدر اذعان داشت..راست میگفت نصف پیاله باقی ماند اما من سیرشدم
و درپایان گفت: اینان کجاها را میدیدند من هنوزهم با این سن و ئجربه ام به این پسر 17 ساله ام غبطه میخورم ونمیدانم آنها چه میدیدند
که ما نمیبینیم
هم پدر و هم مادر نقشی در تربیت امیر درخود نمیدیدند...
و
زمان شهادت:
مادرگفت: شب خواب دیدم برگه ای مربوط به پسرم را برای امضا پیش 3نفربردم
پرسیدم: این3نفرکه بودند؟
گفت اولی که سیدی موأمن بود بقیه رو یادم نیس
بعد که بیدارشدم حس کردم امیرم شهید شده
پدر گفت وقتیکه خبردادندامیردرمعراج الشهداست..
گفتم پس بلاخره شهیدشد...چون در معراج فقط شهداهستند نه مجروحین
گفت را7 ونیم ساعترو ازکردستان تا تهران را من6 ساعته آمدم...
موقع تحویل پیکر
پدر دل دیدن نداشت ..
بخاطر همین عمو جهت شناسایی رفت..وآمدگفت نیست
به پدر الهام شد و گفت اون کانتینر است
ردیف اول نفرسوم
پرسیدم از کجا مطمئن بودی
گفت نمیدانم....
بعدکه برای خاکسپاری رفتند
مادر گفت انگار آرامشی به دلم افتاد که وصف ناشدنیبود
منکه پیکرسوخته بدون چشمش را دیدم..طاقت نیاوردم
به مادرگفتم چطور تحمل کردی
مادرگفت شما باورتان نمیشود که چقدر زیــــــــــبـــــــــا شده بود
متعجب شدم...گفتم زیبا!!!
گفت :آری بااینکه سوخته بود اما پوستش انقدر نرم شده بود..که انگار کودکیش رادیدم
گفتم درخواب دیدی اش
گفت :همیشه نوزاد میبینمش.............................................
.
.
.
این معجزه خداست که تصویری دردناک را به مادرش زیبا نشان میدهد
که
آنجا بود یادحضرت زینب س افتادم
که به یزیدیان گفت :
تصویری بجز زیبایی ندیدم...الله اکبر
.
.
انشاله مانند نوزادی پاک در محضرخداحاضرشویم ..حتا اگر با آتش زمین پاک شویم ...انشاله